Saturday, August 1, 2009

چهلم شهدا

پنج شنبه عصر

از سيدخندان وارد سهرودي شده و از انجا به سمت اپادانا به راه ميافتم

جوانان بيدار و آزاده در چهار راهها و خيابانها هستند. عده اي در ميانه و شعار گويان. عده اي نيز در حاشيه. من اينها را نيز دوست دارم زيرا اينان نيز بر شلوغي اين جمع مي افزايند. دوست دارم به مصلي بروم. جدا ميشوم و اپادانا رو به سمت مصلي طي ميكنم. باز هم عده اي ولو اندك ايستاده و شعار ميگويند. كم كم شلوغتر ميشود.

عده اي نيروي انتظامي و تعداي نيروي شخصي و تعدادي موتورسوار شخصي و گاردي راه را بسته اند. ديگر نميتوان ادامه داد جمعيتي 40- 50 نفره مردد ايستده اند كه ناگهان 4 جوان 15 تا 17 ساله را لباس شخصيها مياورند نفهميدم از كجا؟ مثل گنجشكاني پر شكسته و له شده اين سو و انسو كشانده ميشوند و دلم به درد ميايد ميخواهم به جلو تر بروم و داد بزنم اما نه زبانم ميچرخد و نه زانوانم حركت ميكند. قطره اشكي بر صورتم ميلغزد.

دو نفر انها را در صندوق عقب زانتياي سفيدي جا ميدهند ديگر گريه امانم نميدهد چند نفر ديگري هم ميگريند و زني آن سوتر جيغ ميزند. جمعيت كمي به خود ميايد و هو ميكند و داد ميزنند. دو نوجوان ديگر را سوار موتورها ميكنند مابين دو لباس شخصي. انقدر بي رمقند كه حتي نميتوانند خود را تكان بدهند يكي فرياد ميزند : بي شرفها !!!

ناگهان موتورسواران حمله ميكنند و ديگر نميفهمم چه شد؟ فقط ما بين جمعيتم. دختراني كه روسريشان افتاده و فقط ميدوند. پيرمردي كه سعي ميكند به مغازه اي پناه ببرد و من كه سر در گمم. ماشيني مي ايستد و چند نفر را سوار ميكند بهتر است بگويم فراري ميدهد. جواني است خوش مشرب ميگويد امروز كارش اين بوده و ما تشكر ميكنيم. به اينه خرد شده ماشينش اشاره ميكند اما ميگويد هنوز هم هست تا مردم هستند. پياده ميشوم تا به سمت سيدخندان بروم باز هم تشكر ميكنم. چند قدمي بيشتر نرفته ام كه ميبنم جمعيتي به اين سمت فرار ميكنند و من هم ناگزير همراه انها دوباره پا به فرار ميگذاردم. به كوچه ها پناه مي بريم صداي موتوري از دور ميايد و ما فرار ميكنيم. اشك و عرق در هم مي اميزند. چهره ها خسته و اندوهگين. مطمئنا افراد ديگري نيز دستگير شده اند و ما همچنان به دنبال راهي براي خلاصي و آزادي.

بارها اين صحنه ها را در فيلمها و عكس ها ديده ام اما تجربه عملي چيز ديگري است. هميشه در تظاهراتها در مكانهاي اصلي و سرساعتها بوده ام و درگير خشونتها نشده بودم اما اين بار نميدانم چرا احساس ميكردم بايد تا اخر ايستاد و چه تجربه اي بود. نميدانم چگونه توصيفش ميكنند. اما شب هنگام كه خسته به خانه رسيدم فقط ان لحظه ها را مرور ميكردم و بر غيرت زنان و مردان اين سرزمين افرين ميگفتم. هنوز هم چشمهايم خيسند و ياد ان چهار نوجوانم.

راستي امشب مادراني به جاي خالي فرزندان خود مينگرند و چشم انتظارند. باز هم تاريكي همه جا را فراگرفته اما اندكي صبر، سحر نزديك است.

2 comments:

newsens said...

زماني كه چشمها نابينا و گوشها ناشنواست، سكوت و حضور بلندترين فريادهاست.

آسمان آبی said...

در آن روز ما نیز در اصفهان با شما همراه بودیم
وبلاگ شما را پیگیر خواهم بود
آزادی جلوی پای ماست
باید بیدار باشیم