Sunday, August 16, 2009

اعتراف

من اعتراف می کنم به قتل، حمل اسلحه
به ارتباط اجنبی ، به سازش و مسامحه

من اعتراف می کنم به ننگ سرسپردگی
به اغتشاش و مفسده،به شرب خمر و هرزگی

من اعتراف می کنم به انقلاب مخملی
به کودتای موسوی علیه بیت رهبری
من اعتراف می کنم که خاتمی منافق است
و شیخ هم طبیعتا خرابکار و فاسق است

من اعتراف می کنم به صاف بودن زمین
به روز بودن شب و یسار بودن یمین
من اعتراف می کنم که جان نثار رهبرم
که قتل این همه جوان نبوده کار رهبرم
من اعتراف می کنم که شب سفید بود و من
اگر سیاه دیدمش خطای دید بود و من

من اعتراف می کنم که اشتباه کرده ام
و عمر خویش اینچنین تباه کرده ام
من اعتراف می کنم تعفن لباس من
زکار خویش بوده من خودم خراب کرده ام

فقط مرا تمیز کن مجال یک وضو بده
من اعتراف می کنم هوای آب کرده ام
من اعتراف می کنم نه بطری و نه کابل بود
نه سقف بود و پنکه و نه پیچش طناب بود

من اعتراف می کنم که قرص ها توهم است
و فرد خائنی چو من نه لایق ترحم است
من اعتراف می کنم فقط کمی امان بده
به دوستان گشنه ام فقط یه لقمه نان بده

من اعتراف می کنم تو رو خدا فقط بزن
چه کار کرده مادرم؟ چه کار کرده پیرزن؟
من اعتراف می کنم فقط نگو به دخترم
در این یکی دو ماه من چه آمدست بر سرم

Saturday, August 15, 2009

تا وقت است

شعر زیبای زیر را خانم صدیقه وسمقی، شاعر معاصر و استاد دانشگاه، سروده و به جنبش سبز مردم ایران تقدیم کرده است. «موج سبز آزادی» با توجه به غنای محتوایی این شعر، از فعالان عرصه موسیقی دعوت می‌کند تا برای این شعر آهنگ و کلیپ بسازند و اگر چنین همتی به خرج دادند، خبرش را به ما نیز بدهند.


سکوت سبز مرا بشنوید تا وقت است
رسید واقعه، کاری کنید تا وقت است

زمان برای تأمل نمانده دیگر باز
شتاب عقربه ها بنگرید تا وقت است

هزار بغض فروخورده در گلو دارم
جواب من به صداقت دهید، تا وقت است

دروغهای شما را شنیده‌ام بسیار
کلام تازه‌تری آورید تا وقت است

ز پیش روی من ای قاتلان آزادی!
روید سوی دگر، گم شوید تا وقت است

ز ترس لشگر سبزی که لاله در دست است
روا بُوَد به جهنم روید تا وقت است

مرا ز چنگ و ز دندان خود نترسانید
به صلح، رأی مرا پس دهید تا وقت است

Wednesday, August 12, 2009

وقتي تو مي گويي وطن

وقتی تو می گویی وطن من خاک بر سر می کنم
گویی شکست شیر را از موش باور میکنم

وقتی تو میگویی وطن بر خویش می لرزد قلم
من نیز رقص مرگ را با او به دفتر می کنم

وقتی تو می گویی وطن یکباره خشکم می زند
وان دیده ی مبهوت را با خون دل تَر می کنم

بی کوروش و بی تهمتن با ما چه گویی از وطن
با تخت جمشید کهن من عمر را سر می کنم

وقتی تومی گویی وطن بوی فلسطین می دهی
من کی نژاد عشق با تازی برابر می کنم

وقتی تو می گویی وطن از چفیه ات خون می چکد
من یاد قتل نفس با الله و اکبر میکنم

وقتی تو میگویی وطن شهنامه پرپر می شود
من گریه بر فردوسی آن پیر دلاور میکنم

بی نام زرتشت مَهین ایران و ایرانی مبین
من جان فدای آن یکتا پیمبر می کنم

خون اوستا در رگ فرهنگ ایران می دود
من آیه های عشق را مستانه از بر می کنم

وقتی تو می گویی وطن خون است و خشم وخودکشی
من یادی از حمام خون در تَلِ زَعتَر(اردوگاهی در فلسطین) میکنم

ایران تو یعنی لباس تیره عباسیان
من رخت روشن بر تن گلگون کشور می کنم

ایران تو با یاد دین، زن را به زندان می کشد
من تاج را تقدیم آن بانوی برتر می کنم

ایران تو شهر قصاص و سنگسار و دارهاست
من کیش مهر و عفو را تقدیم داور میکنم

تاریخ ایران تو را شمشیر تازی می ستود
من با عدالتخواهیم یادی ز حیدر میکنم

ایران تو می ترسد از بانگ نوایِ نای و نی
من با سرود عاشقی آن را معطر میکنم

وقتی تو میگویی وطن یعنی دیار یار و غم
من کی گل"امید"را نشکفته پر پر میکنم

سروده ای از مصطفی بادکوبه ای

Saturday, August 1, 2009

چهلم شهدا

پنج شنبه عصر

از سيدخندان وارد سهرودي شده و از انجا به سمت اپادانا به راه ميافتم

جوانان بيدار و آزاده در چهار راهها و خيابانها هستند. عده اي در ميانه و شعار گويان. عده اي نيز در حاشيه. من اينها را نيز دوست دارم زيرا اينان نيز بر شلوغي اين جمع مي افزايند. دوست دارم به مصلي بروم. جدا ميشوم و اپادانا رو به سمت مصلي طي ميكنم. باز هم عده اي ولو اندك ايستاده و شعار ميگويند. كم كم شلوغتر ميشود.

عده اي نيروي انتظامي و تعداي نيروي شخصي و تعدادي موتورسوار شخصي و گاردي راه را بسته اند. ديگر نميتوان ادامه داد جمعيتي 40- 50 نفره مردد ايستده اند كه ناگهان 4 جوان 15 تا 17 ساله را لباس شخصيها مياورند نفهميدم از كجا؟ مثل گنجشكاني پر شكسته و له شده اين سو و انسو كشانده ميشوند و دلم به درد ميايد ميخواهم به جلو تر بروم و داد بزنم اما نه زبانم ميچرخد و نه زانوانم حركت ميكند. قطره اشكي بر صورتم ميلغزد.

دو نفر انها را در صندوق عقب زانتياي سفيدي جا ميدهند ديگر گريه امانم نميدهد چند نفر ديگري هم ميگريند و زني آن سوتر جيغ ميزند. جمعيت كمي به خود ميايد و هو ميكند و داد ميزنند. دو نوجوان ديگر را سوار موتورها ميكنند مابين دو لباس شخصي. انقدر بي رمقند كه حتي نميتوانند خود را تكان بدهند يكي فرياد ميزند : بي شرفها !!!

ناگهان موتورسواران حمله ميكنند و ديگر نميفهمم چه شد؟ فقط ما بين جمعيتم. دختراني كه روسريشان افتاده و فقط ميدوند. پيرمردي كه سعي ميكند به مغازه اي پناه ببرد و من كه سر در گمم. ماشيني مي ايستد و چند نفر را سوار ميكند بهتر است بگويم فراري ميدهد. جواني است خوش مشرب ميگويد امروز كارش اين بوده و ما تشكر ميكنيم. به اينه خرد شده ماشينش اشاره ميكند اما ميگويد هنوز هم هست تا مردم هستند. پياده ميشوم تا به سمت سيدخندان بروم باز هم تشكر ميكنم. چند قدمي بيشتر نرفته ام كه ميبنم جمعيتي به اين سمت فرار ميكنند و من هم ناگزير همراه انها دوباره پا به فرار ميگذاردم. به كوچه ها پناه مي بريم صداي موتوري از دور ميايد و ما فرار ميكنيم. اشك و عرق در هم مي اميزند. چهره ها خسته و اندوهگين. مطمئنا افراد ديگري نيز دستگير شده اند و ما همچنان به دنبال راهي براي خلاصي و آزادي.

بارها اين صحنه ها را در فيلمها و عكس ها ديده ام اما تجربه عملي چيز ديگري است. هميشه در تظاهراتها در مكانهاي اصلي و سرساعتها بوده ام و درگير خشونتها نشده بودم اما اين بار نميدانم چرا احساس ميكردم بايد تا اخر ايستاد و چه تجربه اي بود. نميدانم چگونه توصيفش ميكنند. اما شب هنگام كه خسته به خانه رسيدم فقط ان لحظه ها را مرور ميكردم و بر غيرت زنان و مردان اين سرزمين افرين ميگفتم. هنوز هم چشمهايم خيسند و ياد ان چهار نوجوانم.

راستي امشب مادراني به جاي خالي فرزندان خود مينگرند و چشم انتظارند. باز هم تاريكي همه جا را فراگرفته اما اندكي صبر، سحر نزديك است.